کاف | کانون ایران فردا

روز خداحافظی قیصر شعر معاصر با دنیای ما

 

روز خداحافظی قیصر شعر معاصر با دنیای ما

 

 

ایرنا/ قیصر امین‌پور، مولف، معلم و منتقد ادبی که ۱۲ سال پیش در چنین روزی سربه آسمان نهاد، در زمینه‌های مختلف فرهنگی رد پای عمیقی از خود بر جای گذاشت که هر چند حوزه‌های متنوعی را شامل می‌شود؛ حول یک نام می‌گردند؛ قلم و نوشتن.
قیصر امین‌پور (۲ اردیبهشت ۱۳۳۸ تا ۸ آبان ۱۳۸۶) فقط شاعر نام‌آشنای معاصر ایرانی نیست که اشعارش امروز به ضرب‌المثل تبدیل شده و بارها خوانده و شنیده شده اند. نگاهی به زندگی کوتاه اینجایی وی، امین پور شاعر، امین‌پور معلم و مولف و امین‌پوری را بازمی‌نمایاند که با ایفای نقش عمده در تاسیس مراکزی؛ از جمله حوزه هنری، مجله سروش نوجوان همچنین دفتر شعر جوان و خانه شاعران، بر روند ادبی- فرهنگی ایران طی دو دهه تاثیر پررنگی گذاشت.

وی که از ابتدای تاسیس مجله سروش نوجوان به مدیر مسئولی مهدی فیروزان در سال ۱۳۶۷ در شورای سردبیری این مجله حضور داشت (و قبل از آن نیز مسئولیت صفحات شعر مجله سروش را برعهده داشت)، ضمن انتخاب مطالب مناسب نوجوانان خود نیز بر آنها یادداشت‌هایی نیز می‌نوشت و از این میان یک یادداشت؛ یعنی نقدی که وی بر داستان گلدسته‌ها و فلک از جلال آل‌احمد به نام در حاشیه گلدسته‌ها در شماره ۴۲ این نشریه (شهریور ۱۳۷۰) نوشت از چند جهت قابل توجه است.

اول اینکه این داستان کوتاه از جلال که در کتاب پنج داستان آمده است از جمله داستان‌هایی است که وی در دهه چهارم زندگی و پیش از مرگ نوشته بود و در نشریه ماهانه زمان چاپ و دو سال بعد از مرگش در کتابی بازمنتشر شده بود. داستان‌های این مجموعه؛ شامل گلدسته‌ها و فلک، جشن فرخنده، خواهرم و عنکبوت، شوهر آمریکایی و خونابه انار، طرحی است پررنگ از حوادث اجتماعی زمان پهلوی اول از زبان یک نوجوان (سه داستان آن) ضمن اینکه آل‌احمد در دوران پختگی و حتی بعد از سفر مکه (در سال ۴۲) این داستان‌ها را نوشته است و غیر از امین‌پور افراد دیگری نیز مانند حسن میرعابدینی نیز در کتاب صدسال داستان‌نویسی ایران نیز آن را نقد کرده‌ و از آن اسم برده‌اند و حتی موضوع تحقیقات دانشگاهی بوده است.
داستان گلدسته‌ها و فلک داستانی روان و کوتاه (حدود ۴ هزار کلمه) است؛ طی آن قهرمان داستان که فرزند یک روحانی نسبتا مشهور است و تازه به محله‌ای (ملک‌آباد) اسباب‌کشی کرده‌اند به مدرسه جدیدی رفته و هوای بالا رفتن از گلدسته‌های مسجد نزدیک مدرسه را دارد و در این راه دوستش را نیز با خود همراه می‌کند و موفق هم می شود ولی در برگشت چنانکه مطابق آن روزهاست توسط ناظم مدرسه تنبیه می شود.

لحن و سبک امین‌پور در گشودن پیچیدگی‌های این داستان در نقدی که در سروش نوجوان نوشته به تناسب مخاطب سروش نوجوان هم صمیمی و هم روان است که باعث می شود مخاطب به‌آسانی و دلخوشی با آن همراه شود. ضمن اینکه وی در نقد این اثر صرفا به آن توجه نمی‌کند و نقدی به قول امروزی‌ها فرامتنی می‌نویسد و دیگر آثار جلال را نیز زیرنظر دارد و هر جا لازم است ارجاعات آنها را بیان می‌کند از طرف دیگر به آثار افرادی که از نظر فکری به جلال نزدیک هستند؛ مانند سهراب سپهری یا دکتر علی شریعتی نیز نظر می‌افکند. امین‌پور در این نقد فضای فکری سال‌های دهه ۴۰ و ۵۰ را تا حدی توضیح می‌دهد و قهرمانان آن را پیش‌روی مخاطب می‌آورد تا بداند هر کدام از این قهرمانان چه روندی را برای رسیدن به نهایت اندیشه های خود طی کرده‌اند و هم هنر داستان‌نویسی به‌ویژه داستان تمثیلی را برای نوجوانان به زبان آسان بیان می کند؛ در نهایت و یک‌کلام؛ خواندن این نقد، درسی دانشگاهی برای افرادی است که علاقه‌مند به حوزه نقد ادبی جدی هستند.

متن کامل و بی‌کم‌وکاست نقد امین‌پور را از صفحه ۴۵ شماره ۴۲ سروش نوجوان در ادامه می‌خوانید، فهرست منابع مطابق متن اصلی در انتها آمده است ولی پانوشت‌ها را بدون معطلی در ادامه هر نقل قول یا مطلب آورده‌ایم. متن کامل داستان نیز ضمن اینکه در کتاب پنج داستان موجود است در فضای مجازی نیز در دست است، امید که به‌زودی مجموعه نوشته‌های مطبوعاتی و دیگر نوشته‌های قیصر امین‌پور نیز گردآوری شود و به‌آسانی در دست مخاطب باشد.

در حاشیه گلدسته‌ها
از میان داستان‌هایی که می‌خوانیم بعضی از داستان‌ها بیشتر در یاد ما می‌ماند و هر کدام به دلیلی. من هم بعضی از داستان‌هایی را که در نوجوانی خوانده‌ام هنوز و شاید همیشه در خاطر دارم. هرچند آن روزهایی که آنها را می‌خواندم چیزی یا چیزهایی در آنها بود که نمی‌فهمیدم ولی مثل اینکه با زبان بی‌زبانی به خودم می‌گفتم اینها را در قلّک ذهنم ذخیره می‌کنم و در دفترچه حساب پس‌انداز می‌کنم تا روزی روزگاری بتوانم حسابی از آنها برداشت کنم. یکی از این داستان‌ها داستان یک آدم چقدر زمین می‌خواهد ازتولستوی بود.

از وقتی که آن را خواندم آنقدر ذهنم را قلقلک داد تا ناچار شدم چند سال پیش چیزی درباره آن بنویسم و خودم را راحت کنم (بچه‌های مسجد، ادبیات نوجوانان (۹) و همچنین آشنایی با استادان داستان (۱)، لئو تولستوی، نقی سلیمانی). دیگری خاطره‌ای از کتاب کویر دکتر شریعتی بود که بدجوری با خود یا خوب‌جوری دچارش شده بودم -دچار یعنی عاشق- و دست‌بردار نبود تا اینکه بالاخره با نوشتن یک حاشیه کوتاه خیالم را کمی آسوده کردم (مجله سروش نوجوان). اما این داستان را هم از روزی که خواندم یعنی از روزی که در اتاق کوچک دوست دوران دبیرستانم -مهدی- با صدای بلند برای هم خواندیم و خودمان را شخصیت‌های اصلی آن دیدیم چیزهایی در آن دیدم از آن چیزها که می‌فهمیدم ولی خوب نمی‌فهمیدم و می‌فهمیدم که خوب نمی‌فهمم ولی از آن سخت خوشم می‌آمد و گذاشتم گذشتم تا چند سال پیش کتاب‌های قدیمی‌ام را جابجا می‌کردم دوباره آن را خواندم و این بار بعضی از آن چیزها را فهمیدم و با مداد در حاشیه داستان نوشتم. ولی بازهم دست از سرم برنداشت و هر بار که یادم می‌آمد کلافه می‌شدم ولی باز تنبلی می‌کردم که همه آن چیزها را بنویسم تا این که گفتم «کاچی به از هیچی» پس دست‌کم بعضی از این حرف‌ها را بنویسم تا خیالم را راحت کنم و به درس و مشقم برسم. القصه، چند سال پیش که داشتم برای بار دوم این داستان را می‌خواندم دیدم بعضی از کلمات و جملات بدجوری به من علامت می‌دهند. مثل چراغ‌های راهنمایی خاموش و روشن می‌شدند و دیدم انگار خود جلال پشت بعضی از سطرها و ستون‌های داستان قایم شده و سرک می‌کشد و انگار بعضی از قسمت‌ها را با تاکید خاصی بیان می‌کند و بعضی از حرف‌هایش را هم تکرار می‌کند انگار به من می‌گوید می‌فهمی که منظورم چیست.
من هم برای اینکه از دستم عصبانی نشود و با لحن خاص خودش نگوید «حضرت تو چقدر پرتی» اینها را می‌نویسم. البته باز برای اینکه یک وقتی عصبانی نشود و به من نگوید «رئیس تو چه کاره ای که حرفم را تفسیر کنی»، لازم است بگویم که بعضی از این گونه نوشته‌ها را دو جور می‌شود تفسیر کرد: یکی اینکه بگوییم نویسنده چنین منظوری داشته است، دیگر اینکه بگوییم خود نوشته چنین استعدادی دارد که آن را این‌گونه تفسیر کنیم و کاری نداریم که نویسنده چنین منظوری داشته یا نداشته است و فرقی نمی‌کند. ولی من فکر می‌کنم که در مورد این داستان هم نویسنده چنین منظوری داشته و هم نوشته چنین استعدادی دارد. بعد هم برای اینکه مطمئن شوم دوباره همه کتاب‌های جلال را که دم دست داشتم مرور کردم و بعضی از چیزها را از خودش هم پرسیدم. این جور داستان‌ها را نمادین می‌گویند یا رمزی یا سمبولیک. نماد یعنی نشانه مثل اینکه ما با دوستمان قرار بگذاریم که مثلاً وقتی که گفتیم «جیم» یعنی باید فرار کنیم یا مثل اینکه لاله را نمادی برای شهید می‌دانیم و … که فعلاً فرصت توضیح بیشتر نیست و الا حرف‌ها آنقدر زیاد می‌شود که دوباره تنبلی می‌کنم و از خیر گفتن آنها می گذرم. اما بد نیست بگویم که این داستان‌های نمادین چند نوع هستند که از یک نظر من سه نوع آنها را در اینجا مطرح می‌کنم.

۱. آنهایی که فقط جنبه نمادین دارند و نمی‌توانیم معنی واقعی آنها را هم در نظر بگیریم و نویسنده طوری این نمادها را کنار هم چیده است که معنی خاصی را برساند ولی نمادها معنی واقعی خودشان را ندارند که اینجور نوشته‌ها معمولاً سخت و پیچیده و مبهم هستند.
۲. آنهایی که هم می‌توان معنی واقعی نمادها را در نظر گرفت و هم معنی دیگر آنها را مثلاً نویسنده با تخیل خود داستانی می‌نویسد که واقعی به نظر می‌رسد اگر چه واقعا اتفاق نیفتاده باشد، یعنی واقع‌نمایی دارد و بعضی فقط معنی واقعی آن را می‌فهمند از آن لذت می برند و بعضی علاوه بر معنی واقعی معنی رمزی آن را هم می‌فهمند.
۳. آنهایی که واقعا اتفاق افتاده‌اند چه در زندگی نویسنده و چه در زندگی دیگران و نویسنده با تخیل خود واقعه را پرورش می‌دهد، کم و زیاد می‌کند تغییر می‌دهد و بازسازی می‌کند. این داستان‌ها هم واقعی هستند و هم واقع‌نما و هم رمزی. مثل خاطره دکتر شریعتی در کویر.

و اما این داستان، اول فکر می‌کردم جلال با خیال خود آن را ساخته و پرداخته است و واقعی نیست فقط واقعی به نظر می‌رسد بعد دیدم که معنی نمادین هم دارد. و وقتی که با این دید به آن نگاه کردم همه کلمات کلیدی چهره دیگر خود را به من نشان دادند، و بعد یادم آمد انگار در کتاب مدیر مدرسه هم اشاره‌ای مختصر به این ماجرا کرده است. رفتم و دیدم که بله، پس گویا این ماجرا واقعاً واقعی هم بوده است: «برایش تعریف کردم که در تمام سال‌های مکتب و مدرسه و دبستان‌ها و ستان‌ها و گاه‌های دیگر فقط دوبار تنبیه شده‌ام. یکبار فلکم کردند و جلوی روی بچه‌ها. وقتی کلاس سوم ابتدایی بودم و گناهم این بود که از گلدسته مسجد معیر بالا رفته بودم که مسلط بر مدرسه‌مان بود و تماشایی داشت!» (مدیر مدرسه، ص ۳۱) حالا با هم یک دور دیگر داستان را مرور می‌کنیم و زیر بعضی از قسمت‌های آن خط می‌کشیم و کمی درباره آنها فکر می‌کنیم و اگر نرسیدیم بقیه را می‌گذاریم تا وقتی دیگر که مفصل‌تر بنویسیم. اسم داستان قبل از هر چیز در دو سه کلمه به ما می‌گوید اصل ماجرا چیست. دو عنصر اصلی داستان: گلدسته‌ و فلک. گلدسته کلمه ترکیبی زیبایی که خواه‌ناخواه کلمه گل و دسته گل را به ذهن می‌آورد و آن را زیباتر می‌کند چرا که گل نماد زیبایی و فلک هم چند معنی دارد. اولین معنی که پیش از خواندن داستان به ذهن می‌رسد، آسمان است، به خاطر تناسبی که با گلدسته دارد که سر به فلک کشیده است. معنی دیگر که بعد از خواندن داستان در می‌یابیم چوب و طنابی است که با آن تنبیه می‌کردند. و معنی کنایی فلک، بلندی و بزرگی است که در ترکیباتی مثل فلک پرواز، فلک مرتبه و … می‌بینیم. اول داستان نمادهای اصلی را به سادگی مطرح می‌کند: «بدی اش این بود که گلدسته‌های مسجد بدجوری هوس بالا رفتن را به کله آدم می‌زد». بعضی‌ها گلدسته را فقط نگاه می‌کنند، تحسین و ستایش می کنند زیارت می‌کنند، اما او گلدسته را نردبانی برای بالا رفتن می‌داند. مثل فلشی یا انگشتی که به بالا اشاره می‌کند. «ما هیچکدام کاری به گلدسته‌ها نداشتیم، اما نمی‌دانم چرا مدام توی چشم بودند».

صفحه ای از مجله سروش نوجوان، شهریور ۱۳۷۰
در هنگام کلاس و مشق و توی حیاط و بازی و زمین خوردن و برخاستن و دورخیز کردن و … کشش از آن طرف است. از طرف گلدسته‌ها، گلدسته‌ها این فطرت پاک و کودکانه و جستجوگر و کنجکاو را مدام بر می‌انگیزند، بدون اینکه با آنها کاری داشته باشد.

«خود گنبد چنگی به دل نمی‌زد».
گنبد فضای بی نهایت مسجد را محدود می‌کند، مخصوصاً وقتی که زیبا و کاشی‌کاری هم نباشد. اما اگر مثل گنبد سید نصرالدین کنار خانه اولی آنها بود، سبز و روشن و براق بود، دیدن دارد.
«اما گلدسته ها چیز دیگری بود، با تن آجری و ترک‌ترک و سرهای ناتمام … درهای ورودشان را ما از توی حیاط مدرسه می‌دیدیم… فقط کافی بود راه‌پله بام مسجد را گیر بیاوری، یعنی گیر آورده بودیم اما مدام قفل بود و کلیدش لابد دست موذن مسجد یا دست خود متولی..»

مسجد کنار مدرسه است و درهای ورود گلدسته هم از توی حیاط مدرسه دیده می‌شود. این مطلب در طول داستان، دست کم چهار بار تکرار و تاکید شده است. پس از مدرسه هم به مسجد راهی هست، اما قفل است و کلیدش در دست موذن یا متولی. از خودش بپرسیم، در کتاب غرب‌زدگی جواب می‌دهد: «هر کودک دبستانی به محض اینکه سرود شاهنشاهی را…. از بر کرد نماز از یادش می‌رود و به محض اینکه پایش به کلاس ششم ابتدایی رسید از مسجد می‌بُرد… در قلمرو فرهنگ …همه می‌دانند که مدرسه‌های ما کارمند می‌سازند …اما آنچه اساسی‌تر است.. اینکه مدرسه‌های ما غرب‌زده می‌سازند». (غرب‌زدگی، ص ۱۰۵)

«…گنبد سید نصرالدین که نزدیک خانه اولی مان بود و می‌رفتیم…»
خانه اولی آنها نزدیک گنبد سید نصرالدین بوده که به‌راحتی می‌توانستند به پشت بام بپرند و تا دو قدمی گنبد بروند خانه اولی آنها گلدان‌های یاس و انگور و لانه ‌مرغ و عطر نارنج داشت

ابتدا همسایه با مذهب بوده‌اند و بعد خانه آنها را خراب کرده اند و به جای آن خیابان ساخته‌اند. یعنی تمدن و ماشین و …و آنها را به مَلِک آباد تبعید کرده‌اند و او محله جدید را نمی‌شناسد. «بدی دیگرش این بود که نمی‌شود قضیه را با کسی در میان گذاشت من فقط به موچول گفته بودم». اسم‌هایی که برای شخصیت‌ها و مکان‌ها انتخاب شده اگرچه واقعی هم باشند قابل تحمل هستند موچول که معمولاً خودش معنی مستقل ندارد و پشت سر کوچول می‌آید: کوچول موچول. و به معنی کوچک و ریزه‌میزه است. موچول پسر صدیق تجار است و از اسمش بر می‌آید و در داستان هم چنین می‌نماید که نازپرورده و نازک نارنجی و ترسوست و پدرش به او سفارش کرده که نباید با بچه های بقال چقال‌ها دوست شود. «اصغرریزه» اصغر به معنی کوچکتر است و ریزه هم تاکید بر این کوچکی ولی از اسمش پیداست و داستان هم می‌گوید که زبرو زرنگ است و خیلی دلدار و همه‌اش از زورخانه حرف می‌زند. مسجد سید نصرالدین اسمی است که بار مثبت دارد، هم منسوب است به سید و هم یاری‌گر دین است ولی «ملک‌آباد» که بعد به آنجا اسباب‌کشی می‌کنند یعنی «شاه‌آباد». مسجد «معیر» یعنی همین مسجدی که داستان گلدسته‌ها در آن اتفاق می‌افتد. معیر یعنی کسی که معیار ارزش‌ها را تعیین می‌کند و می‌داند که هر چیزی چقدر خالص است و چقدر ناخالص. می‌فهمد کدام فلزها و سکه و ارزشمندتر و کدام کم‌ارزش‌تر. «بدی دیگرش این بود که از چنان گلدسته‌هایی تنها نمی‌شد رفت بالا، همراه لازم بود و من غیر از موچول فقط اصغرریزه را می‌شناختم و اصغرریزه هم حیف که بچه بقال چقال‌ها بود».

 

 کتاب

  ( ٢٢:٠٠) ٩٨/٠٨/٠٨

منبع:  
ایرنا

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید